🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_پنجم


مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من، برای مهری خالی از لطف نبود.
می‌تونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه به‌دست اومده از حجره پدری آقای خدابیامرزم، هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه
و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداری‌ام رو تو سر فامیل می‌کوبوند رفتار کنه!
به اندازه تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجویی‌ام از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقم رو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراث‌ام رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم
تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختی‌های من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با به‌یاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه مسجد دیگر کسی نیست. نمی‌دونم پیش‌نماز جوون وجدید مسجد و جوون‌های دور و برش کی رفته بودند!
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهم‌رو که غبار نیمکت روش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهم رو کج کردم و به سمت خیابون راه افتادم...

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_پنجم


روزهای اول بعد از برگشتن برکت، کیومرث یه هفته پیش من بود و یه هفته پیش برکت ، یه روز با برکت رفتیم بازار ، یه مقدار وسایل خونه سفارش دادم برامون بیارن ، آشپزی رو هم موقتا خودم انجام میدادم چون برکت چیزی بلد نبود ، واقعا نمیدونم تو اون چندسال اینا چطور با هم زندگی کرده بودند ، برکت با ایستادن کنار من آشپزی رو یاد گرفت.

البته در حدی که یه قیمه و قورمه بتونه بپزه ، کم کم سر و شکلش رو هم عوض کردم چندبار رفتیم بیرون و من براش لباس انتخاب کردم ، دیگه کم کم از اون ظاهر دهاتی گونه اش فاصله گرفته بود مادرم هم چندبار اومد و برخورد من و برکت رو با هم دید ، اصلا باور نمی کرد دوتا هوو میونه خوبی داشته باشند

برکت گاهی اوقات برام درد دل می کرد ، می گفت از وقتی تو اومدی کیومرث دیگه زیاد با من کاری نداره. قبلش زندگی برام جهنم بود ، میگفت همیشه دعا میکردم زن دوم کیومرث خوب باشه ، خدا تورو برام فرستاد و انقدر گفت و گفت تا من بهش اعتماد کردم. البته اون موقع ذات بدی نداشت ، بعدا تبدیل به یک دشمن برای من شد ، اواخر سال 61 در اوج بمباران های صدام بود که فهمیدم حامله ام ، روزهای خوبی نبود ، حالت تهوع و ویارهای بد امانم رو بریده بود. خبر حاملگی من باعث شد برکت چندروزی تو لاک خودش فرو بره

مادرم اومد خونمون و با اصرار زیاد منو با خودش برد خونه خودش ، مشکلاتی که با مادرم داشتم از یادم نرفته بود ولی دیگه بعد از ازدواجم هم درگیری با مادرم پیدا نکردم و ظاهرا رابطه خوبی داشتیم. مادرم می گفت هرچه قدر هم برکت زن خوبی باشه باز هم یه هووئه و از بخت بد نازا هم هست. نمیخوام یه وقت بلایی سر تو یا بچه ات بیاد. منظورش این بود که برکت ممکنه حسودی کنه و برای از بین بردن بچه ام کار خطرناکی بکنه. شاید حق با مادرم بود. هرچه بود برکت خواهر که نبود یه هوو بود. یه مار زخم خورده...

نه ماه بعد پسرم به دنیا اومد. من نوزده ساله بودم و کیومرث 49 ساله بود. بیمارستان رو شیرینی بارون کرد. جشن مفصلی برای تولد پسرمون گرفت و برای من هم یه سرویس برلیان خرید. اسم پسرم رو به انتخاب خودم گذاشتیم کسری. دوماه بعد از تولد کسری به کیومرث گفتم بهتره به خاطر بچه مون هم که شده یه کار آبرومند برای خودش دست و پا کنه. خلاف کردن هرچند که پول زیادی داشت اما خطرش هم کم نبود. همینکه کیومرث تا اون موقع به زندان نیفتاده بود جای شکر داشت.

چندوقت بعد کیومرث یه ساختمون سه طبقه تو مرکز شهر خرید و تبدیلش کرد به یه رستوران بزرگ و تالار عروسی و از کارهای خلافش فاصله گرفت. زندگی تازه داشت روی خوشش رو به من نشون میداد اون روزها باز هم برکت برای من درد دل میکرد.خیلی دوست داشت بچه دار بشه.

کیومرث به هردوی ما خیلی خوب می رسید. حتی چندتا از کارگرهای تالار رو میاورد خونه که کارهای خونه رو انجام بدن. برکت تو یکی از روزهای گرم تابستون فارغ شد. دخترش خیلی زیبا بود. اسمش رو به پیشنهاد کیومرث، کتایون گذاشتند. البته این تنها زمانی بود که کیومرث به کتایون توجه کرد. در کل بچه های منو به خاطر جنسیتشون بیشتر دوست داشت و همین باعث حسادت برکت شد. با اینکه سر حاملگی پسر دومم اصلا حال خوشی نداشتم اما به هرسختی بود چندروزی از برکت نگهداری کردم. تعجب کردم که از خانواده اش کسی به تهران نیومد. اواخر پاییز پسر دوم من هم به دنیا اومد و اسمش رو کامران گذاشتم.

نوروز سال 1366 بود که خانواده برکت ما رو به شهرستانشون دعوت کردند. نگهداری از دوتا پسر کوچولو برام سخت بود. از مهوش که دیگه بزرگ شده بود و به تازگی پا تو شانزده سال گذاشته بود خواستم که تو سفر همراه من باشه. خانواده برکت از بدو ورود رفتار خوبی با من نداشتند. مهوش می گفت آبجی اینا چرا اینجورین؟ گفتم مهم نیست. من که زیاد نمیبینمشون.

روز اول مهمان خانه ی مادر و پدر برکت بودیم. البته فکر نمی کنم اونجوری که اونا با من رفتار کردند میزبان دیگری با مهمانش رفتار کنه. روز دوم از تهران زنگ زدند و کیومرث مجبور شد برگرده. انگار مشکلی برا رستوران پیش اومده بود.روز سوم در خانه خواهر برکت بودیم. کسری با بچه های خواهر برکت بازی می کرد.من مشغول صحبت با خواهر برکت بودم که کسری اومد گفت دایی حق مراد گفته بچه ها بیاید ببرمتون گله گوسفندها رو ببینید.

ازم خواست اجازه بدم بره. خواهر برکت گفت بذار بره. چیزی نمیشه.اینجا امنیت داره. گفتم برو ولی خیلی مراقب خودت باش...

#ادامه_دارد...
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_چهارم @roman_serial دختر ادامه داد -شهره گم شدن دخترش رو انداخت گردن مادرت....گفت چون شهناز تاب خوشبختی منو نداشته این کارو کرده تا داغ دخترم به دلم بمونه. روزبه دیگه تاب شنیدن نداشت... از شدت خشم خون خونشو را میخورد...دندان هایش…
🚩#همسر_دوم
@roman_serial

#قسمت_پنجم

روزبه ساعات زیادی از روزهای اخیر را اینجا گذرانده بود ..در قبرستان...بر سرمزار مادر.روی سنگ قبر به وضوح حک شده بود "مرحومه شهناز صدیق" و او هنوز باورش نمیشد که بهترین مادر دنیا را از دست داده .بغضش شکست ... اشکش جوشید و روی کلمه "مادرِ" حک شده روی سنگ چکید...مرد جوان آنقدر پر بود که میتوانست با اشک هایش کل آن سنگ سیاه را بشوید
با لب های لرزان مادرش را مخاطب قرار داد:
-سلام قربونت برم ...خوبی ؟
تلخ تر شد و گفت:
-عجب سوال مزخرفی ..وقتیکه با تمام وجودم حس میکنم خوب نیستی!
-وقتی تو خوابم میای و همش آشفته ای معلومه که خوب نیستی...
با پشت دست رد اشکش را گرفت
-اما ....من نمیزارم تو این حال بد بمونی... حالا دیگه همه چیز رو فهمیدم... نمیزام دیگه تنهایی دردی رو تحمل کنی..
آهی کشید و با بغض سنگینی ادامه داد
-مامان این غصه داره خوردم میکنه..داره لهم میکنه اما تا ته این راهو میرم...امروز بالاخره تونستم عترت رو ببینم...حال و روز خوبی نداره ...بستریه و نتونستم زیاد باهاش صحبت کنم ...عترت حرف های دختر طاهره رو تایید کرد ..میگفت بارها ازت خواسته به من بگی که چی بر سرت آوردن اما تو همیشه مراعاتمو کردی وگفتی زوده....دیدی چقدر زود دیر شد ...تا تو بودی من کنارت نبودم حالا که من اومدم تو کنارم نیستی...بدجوری تلخم این روزا..بدجوری کم دارمت مامان...
دستمالش را از جیب بیرون کشید ..عینک آفتابیش را از روی چشم های سرخ و ملتهبش برداشت و خیسی اشک را با دستمال زدود و با به یاد آوردن چیزی فورا گفت:
-راستی مامان...درباره اون دختره روشنا ...عترت چیز خیلی عجیبی میگفت..میگفت اون دختر از اولشم مریض بوده...میگفت که فکر میکنه اون دختر گم نشده و از مریضی مرده...مامان کاش بهم میگفتی که چرا دنبالش میگشتی؟ چرا میخواستی پیداش کنی؟ یعنی حدسم درسته؟ یعنی میخواستی جای مادرش از اون زن انتقام بگیری؟
کمی مکث کرد و باز ادامه داد
-ولی همه میگن دختره مرده؟ تو دنبال چی بودی مامان؟راستش تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که چون بابا شش دونگ حواسش به شهره هست تو میخواستی دختر شهره رو که عزیزترین کسشه پیدا کنی و از طریق اون انتقامتو از مادرش بگیری
در پیشگاه مادر مصمم شد و قولی مردانه داد.
-مامان من اینکارو واست میکنم...یا دختره رو پیدا میکنم و انتقامتو ازش میگیرم یا ....با همین دستای خودم اون زن عفریته رو به درک واصل میکنم...شک نکن که اینکار حالا از پسرت برمیاد...شک نکن مامان که انتقامتو می گیرم.
***​
بازگشته بود..بعد از هفده سال دوری از وطن بازگشته بود و وطن جنازه مادرش را تحویلش داده بود و حال تهرانی پیش رویش بود متفاوت با آنچه ترکش کرده بود.. این خاک ...بعد از بی مهری پدر ...بعد از دفن مادرش در خود... چه بد خاکی شده بود.
سال ها بود که عادت به دویدن صبحگاهی داشت...آنروز هم از خانه بیرون زده بود و به پارک نزدیک خانه آمده بود....هنوز هم بعد از یک ماه برایش عجیب بود که می دید جوان ها در خانه خفته اند و پیرها برای عقب انداختن مرگ می دوند.
نفس کم آورد ... روی اولین صندلی فلزی لم داد و حین گوش دادن به موسیقی هدفون به مرور آنچه در این مدت بر او گذشته بود پرداخت...
همان دو هفته پیش با دوستی که در ثبت احوال آشنا داشت تماس گرفته بود و خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد فهمیده بود که دختری به نام روشنا معزی فرزند اردشیر در قید حیات است ...از طریق رابطش افرادی را گماشته بود تا دختر را برایش پیدا کنند و بعد از یک هفته تلاش یک روز رابطش با او تماس گرفته بود و مورد خیلی عجیبی گفته بود که روزبه را سخت سردرگم کرده بود. هفده سال قبل در یکی از بیمارستان های تهران دختر بچه ای به نام روشنا معزی بستری شده که از بیماری مادرزادی ناعلاجی رنج میبرده و در اوج بیماری با رضایت مادرش از بیمارستان مرخص شده. فورا کپی پرونده روشنا را به دکتری نشان داده بود و دکتر به روزبه گفته بود که با توجه به شرح حال موجود در پرونده بیمار، این دختر قطعا در همان روزها فوت شده و دیگر نیازی نیست دنبال دختر بگردد .به دکتر گفته بود مدارک ثبت احوال را دارد که نشان میدهد دختر زنده است و دکتر گفته بود ...با توجه به اینکه هنوز هم درمانی برای این بیماری وجود ندارد دو جواب برای سوالش وجود دارد.اول اینکه معجزه ای اتفاق افتاده که دختر زنده مانده و بیماریش محو شده و یا اینکه.... این روشنای بیمار با آن روشنای زنده گزارش شده ، فرق دارد ...و در جواب روزبه که توضیح بیشتری خواسته بود گفته بود که اگر دختر مریض مرده باشد ولی گواهی فوتی برایش وجود نداشته باشد، وفاتش در ثبت احوال ثبت نمی شود و مرده محسوب نمیشود.مواردی مثل عدم تشخیص هویت جنازه در اثر حادثه و یا دفن غیر رسمی جنازه را مثال زده بود
@roman_serial